فرشته کوچولو ...

تولد مامانی

گفته بودم که بابایی اسمت رو گذاشته "ماه" ... دلیلش هم اول اسم هر سه تاییمون هست که با وجود تو "ماه" زندگی ما کامل شد ماه من، امروز تولد مامانی بود. آخرین تولدی که من و بابات دو نفری جشن گرفتیم . البته تو هم بودی و برای خودت شیطونی می کردی ولی فقط من حست می کردم عزیزم . خوشحالم که سال دیگه شمع های تولد من رو هم تو فوت می کنی. اونموقع تازه یاد گرفتی که راه بری و با شیرین کاریهات کادوی تولدم رو بهم می دی که از همه چیز برام پر ارزش تره. امسال هم بهترین هدیه رو گرفتم و اون هم وجود عزیز تو توی دل خودم بود که با تمام وجودم عاشقتم و آرزو کردم که همیشه سلامت و موفق باشی عزیزم ماه من دوستت دارم نه کمتر از خداااااااااااا ...
28 آبان 1390

تاریخ تکرار نشدنی

آتریا جونم امروز به وقت امریکا تاریخ 11/11/2011 و به وقت تگزاس ساعت 11:11:11 دقیقه شب هست که برات این جملات رو می نویسم . این تاریخ و ساعت 100 سال دیگه دوباره تکرار می شه و همینطور هر 100 سال ادامه پیدا می کنه. نمی دونم 100 سال دیگه، تو این تاریخ رو می بینی یا نه عزیزم ولی مطمئن هستم بچه های تو می بینن. می خواستم بدونی دقیقا امروز وارد 9 ماهگی شدیم و اولین روز 35 هفتگی رو با هم شروع کردیم عزیزم . بدون که همیشه دوستت دارم و عاشقت هستم حتی اگه خودم نباشم فرشته کوچولوی من .
21 آبان 1390

لباسهای کوچولو

سلام عروسک مامان. امروز تمام لباسهای قشنگت رو شستم اینقدر کوچولو بودن که بعضیهاشون رو نتونستم پهن کنم تا خشک بشن و مجبور شدم بذارم رو میز تو خونه :) جورابها و دستکشهای کوچولوت به زور اندازه یه انگشت من می شن قربونت برم. وقتی لباسهاتو می شستم تمام خونه بوی تو، بوی بچه گرفته بود و اشکم دراومد و کلی قربون صدقه ات رفتم البته همراه با فحش :)) آخه همه من رو می شناسن قربون صدقه رفتنم هم با فحش دادنه بابایی هم بند رخت تو تراس بست و کمک کرد مارک لباسهاتو جدا می کرد و به لباسهات نگاه می کرد و می خندید بعد هم رفت تو اتاقت و موزیکال بالای تختت رو روشن کرد و کلی رفتیم تو حال و هوای بودنت. تازه کلی هم خوشحالم که مال خود خودمی و کسی ن...
14 آبان 1390

هفته 33

سلام فرشته مامان. امروز 32 هفته و 4 روزمونه و با بابایی رفتیم دکتر تیروئید که گفت خدارو شکر همه چیز خوبه و تیروئید من از 9.6 تو 3 ماهگی تو، رسیده به 0.8 که این عالیه . بعد هم رفتیم دکتر زنانم و گفت 1 کیلو چاق شدم از این بابت خوشحال بود البته هنوز هم به نسبت قبل از بارداری کمبود وزن دارم ولی خدارو شکر تو خوبی و این من رو آروم می کنه عزیزم. دکتر ازم پرسید آتریا تکون می خوره؟ منم گفتم خیلی زیاد، نمی زاره بخوابم تو 24 ساعت شاید 4 تا 6 ساعت بتونم بخوایم اول خندید گفت خوبه. بعد اومد صدای قلبت رو بذاره که بشنویم ولی تو اینقدر تکون خوردی و از زیر دستش در می رفتی و شکم من رو بالا و پایین کردی که خودش کلی خندید و گفت فکر می کردم شوخی می کنی که می...
10 آبان 1390

پایان هفته های دونفره

فرشته کوچولوی من، ما امروز هفته 32 رو تموم کردیم و دیگه تا اومدنت چیز زیادی نمونده و من و بابایی هم داریم هفته های پایانی زندگی دونفره مون رو می گذرونیم و انتظار تولد تو رو ... این روزها خیلی وول می خوری البته می دونم جات تنگ شده چون دیگه نمی تونی لگد بزنی ولی همش داری می چرخی و شکم مامانی رو بالا و پایین می کنی :) بعضی وقتها هم با اون دستای کوچولوت و انگشتای باریکت چنگ می زنی و من همه اونها رو احساس می کنم. دیشب تا ساعت 8 صبح نذاشتی بخوابم تازه صبح با هم خوابیدیم و امروز 12:30 ظهر از خواب پاشدیم عزیزم . نمی دونم اون تو داشتی چکار می کردی فقط می دونم بازیت گرفته بود و بند ناف رو اینقدر می کشیدی که نافم می رفت تو و کل...
6 آبان 1390

اسامی بامزه

آتریای مامان الان که هنوز به دنیا نیومدی هر کس به یه اسمی صدات می کنه و من برای اینکه همیشه یادت بمونه می خوام این اسمهای بانمک رو برات بنویسم عزیزم. خاله هدیه ات "پشمک" صدات می کنه و خاله هیلدا هم هر وقت زنگ می زنه می گه "بچه من" چطوره. حنا بهت می گه "آتریای من" و علیرضا هم "بچه" صدات می زنه. مامان فاطی بهت می گه "دخترم" بابایی هم بهت می گم "آتریا دختر بابا". عمه یلدا و مامان شهلا هم می گن "نی نیمون" :). تنها کسی که صدات می زنه "آتریا" بدون پسوند و پیشوند، رادین منه که همیشه می پرسه "داله ددا آتیا دداس؟" .... راستی رادین به خاله هیلدا می گه "دادا" و به خاله هلیا هم می گه "هپیته پیته" ... خاله هیلدا دوست داره که تو هم "دادا"...
5 آبان 1390

روزهای خوش با تو بودن

آتریای مامان خیلی شیطون شدی عزیزم . دیگه نه روزها می زاری بشینم و نه شبها می زاری بخوابم . همش داری وول می خوری یا به قول حنا می لولی شایدم به قول بابات فوتبالیست بشی و یا به قول عمه ات کاراته کار ... ولی هر چی که بشی و باشی عاشقتم عروسک مامان :)))) دلم چندتا ترک خورده ولی برام مهم نیست یادگاریهای خوبیه از این دوران. چند روز پیش که دکتر بودم بازم 2 کیلو لاغر شده بودم . برام کلی آزمایش نوشت ولی همشون نرمال بود. نه دیابت بارداری دارم و نه فشارخون خدارو شکر. فقط هنوز حالت تهوع دارم و اشتهای زیادی به خوردن ندارم. تو این بارداری من هم خونریزی داشتم، هم ویار بد، هم تیروئید، هم حساسیت پوستی و هم کمردرد و سرگیجه با اینک...
4 آبان 1390

اتاق آتریا ..

١٦ شهریور (7 سپتامبر) با به خونه 2 خوابه جدیدمون اسباب کشی کردیم البته خیلی سخت بود . دیروز بابایی کمر درد شدید گرفت و اساس کشی برامون مشکل شد. خاله مهتاب (دوست مامانی) و سپهر هم خیلی کمکمون کردن و بالاخره اساس کشیمون به خیر گذشت . مهتاب تمام خونه رو چید و تقریبا کاری نداشتم برای انجام دادن. از فرداش اتاق تو رو چیدم و خیلی خیلی قشنگ شد بابایی هم کمک کرد و برچسبهای دیوار و پرده و خورده کاریهای دیگه رو با هم انجام دادیم حالا دیگه همه چیز برای ورود تو حاظره عزیزم.      برات ویترین نگرفتیم آخه اون دری که بین تخت و کمدت هست یه کمد خیلی بزرگه که تو خودش ویترین هم داره و تمام کتابها و عروسکها و لباسهای آویز کردنیت اون...
16 شهريور 1390

دیدار های پایانی ما از توی مانیتور

امروز 6 سپتامبر هست و من دکتر داشتم ولی گفت که دیگه سونو ندارم تا هفته آخر من و بابایی هم چون خیلی دلمون برات تنگ شده بود دروغ گفتیم که تو اصلا تکون نمی خوری. دکترم اول شوکه شد و وقتی صدای قلبت رو گذاشت مثل ساعت می زد و گفت آتریا سالم سالم هست ولی من و بابایی اصرار کردیم که می خوایم ببینیمش و اون هم به ناچار ما رو فرستاد اتاق سونوگرافی. شاید امروز آخرین باری باشه که از توی مانیتور می بینمت . دلم برات تنگ می شه دختر کوچولوی من . امروز گفت که تو نیم کیلو هستی و من هم 25 هفته دارم. دکتر گفت همه چیز خوب و نرمال هست فقط این خودم هستم که همش دارم وزن کم می کنم البته من از این بابت خوشحالم فقط امیدوارم به تو آسیبی نرسه عروسکم. صورت خوشگل توپو...
14 شهريور 1390

هدیه تولد به بابایی

20 مرداد 90 (11 آگوست) تولد بابایی بود و تو به عنوان کادوی تولد براش تکون خوردی. این اولین بار بود که بابایی تو رو احساس کرد اونم درست صبح روز تولدش. کلی خوشحال شد و بوست کرد البته از رو دل مامانی :)
20 مرداد 1390